کپشن👇🏻👇🏻👇🏻
پیرمردی یه اسب پیری داشت که سر گذاشت به بیابون و رفت.
همه همسایه ها جمع شدند تو خونش گفتند : عجب پیرمرد بدشانسی
پیرمرد گفت : معلوم نیست خوش شانسی باشه یا بد شانسی فقط خدا میدونه.
دوازده روز بعد اسب پیر برگشت ، هشتاد تا اسب جوون و وحشی رو با خودش آورد.
همسایه ها جمع شدند تو خونش گفتند : عجب پیرمرد خوش شانسی
پیرمرد گفت : معلوم نیست خوش شانسی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
چند روز بعد بچه این پیرمرد یکی از اسب هارو داشت رام میکرد که اسبه میزنتش زمین و پاش میشکنه. همسایه ها جمع میشن خونش میگن : عجب پیرمرد بد شانسی
پیرمرد میگه : معلوم نیست خوشبختی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
چند روز بعد مامور های دولت اومدند جوون هارو گرفتن ببرن سربازی ، همه رو بردن جز این که پاش شکسته بود
همسایه ها جمع شدن خونش گفتند : عجب پیرمرد خوشبخت و خوش شانسی
و پیرمرد درجواب گفت : معلوم نیست خوشبختی باشه یا بدشانسی فقط خدا میدونه
فقط خدا میدونه
فقط خدا میدونه
هیچ حادثه ای به ذاته در آنِ واحد ، تعلقی به خیر یا شر نداره. نه به خیر نه به شر! بستگی داره به حادثه بعدی و اونم مربوطه به حادثه بعدی
فقط بگید خیره انشالله...
...